×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

55ققنوس آتشین

× دیروز و فردا با هم دست به یکی کردن....دیروز با خاطراتش مرا فریب داد و فردا مرا با وعده ها یش خواب کرد..وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود.....افسوس.
×

آدرس وبلاگ من

kia55.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ghoghnose atashin

راز شقایق

راز شقایق

 

شقايق گفت: با خنده نه بيمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي

يکي از روزهايي که زمين تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه

و من بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت

ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آن چه زير لب

مي گفت

شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري

به جان دلبرش افتاده بود- اما-

طبيبان گفته بودندش

اگر يک شاخه گل آرد

از آن نوعي که من بودم

بگيرند ريشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

براي دلبرش آن دم

شفا يابد

چنان چه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را

بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده

و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه

به روي من

بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من

به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او مي رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا مي کرد

پس از چندي

هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت

به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟

در اين صحرا که آبي نيست

به جانم هيچ تابي نيست

اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من

براي دلبرم هرگز

دوايي نيست

و از اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و

من در دست او بودم

و حالا من تمام هست او بودم

دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟

نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟

و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت

که ناگه

روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آن گه -

مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت

نشست و سينه را با سنگ خارايي

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد

زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد

و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد

نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را

به من مي داد و بر لب هاي او فرياد

بمان اي گل

که تو تاج سرم هستي

دواي دلبرم هستي

بمان اي گل

و من ماندم

نشان عشق و شيدايي

و با اين رنگ و زيبايي

و

نام من شقايق شد

 

 


 

 

 

دوشنبه 17 خرداد 1389 - 6:21:19 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


راز شقایق


ققنوس


قاصدک کوچولو


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

4503 بازدید

1 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

2 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements